شهید گمنام
هر کس ز زلف یار یکی حلقه وا کند
ایزد هزار حاجت او را روا کند
در ایامی به سر میبردیم که در روز ها روغن کمیاب بود و هر فروشگاهی تا روغن می آورد مردم باخبر میشدند سریعا برای گرفتن روغن به آن جا میرفتند تا اینکه روزی به ما خبر رسید در فروشگاه تعاونی شهر روغن جامد آمده است و ما هم روغن نداشتیم وبا همسایه خود به آنجا رفتیم که با ازدحام جمعیتی رو به رو شدیم که همه در تکاپوی گرفتن اسم نویسی و گرفتن روغن بودند، بعد از زمانی طاقت فرسا بالاخره ماهم در لیست این خود را نوشتیم و منتظر ماندیم که اسم مارا بخوانند و برویم روغن بگیریم در این هنگام که منتظر وایساده بودم ناخود آگاه توجه ام به سمت مادری رفت که با قد خمیده اش با متانت وقار و آرامش ایستاده است با خود گفتم ما که جوانیم به سختی اسم خود در این ازدحام جمعیت نوشتیم این مادر که به هیچ وجه نوبتش نمیشود کاش فرزندش را با خودش آورده بود در همین حین بودم که نامم را صدا زدند و رفتم روغن خود را گرفتم ولبخندی بر لبانم موج زد تا از صف آمدم پایین صدای آقای فروشنده آمد که گفت دیگر روغن نیست و تمام شده است کسی اسم ننویسد با خود گفتم خدا را شکر که روغن گرفتم افرادی که روغن به آن ها نرسیده بود خیلی عصبانی و داد و بیداد میکردند و من جمعیت را ترک کردم و در همین حین به آن مادر قد خمیده رسیدم که داشت دعا میخواند و میرفت با هم هم صحبت شدیم و گفتم مگر مادر روغن به شما هم رسید که اینقد آرام هستید و نگران نیستید گفت: نه مادر جان، من کجا و گرفتن روغن کجا
نمیدانم چطوری و از کجا بر زبانم جاری شد که گفتم: این روغن من برای شما باشد اشکالی ندارد، گفت: نه مادر جان، همین که گفتی ممنونم، اینقد جذب متانت و وقار و آرامشش شده بودم که اصرار کردم حتما از من روغن را بپذیرد، و او بالاخره پذیرفت و رفتیم عابر بانک پولی را که پرداخت کرده بودم را به من داد و گفتم اجازه بدهید تا منزل شما را همراهی کنم واین روغن را برایتان بیاورم که اذیت نشوید و پرسیدم چرا تنها آمده اید حداقل فرزند خود را می آوردید که اذیت نشوید و سریعا روغن می گرفتید، گفت: ای مادر سال هاست به انتظارش نشسته ام نیامده، با گفتن این جمله خیلی ناراحت شدم به درب خانه اش رسیدیم و گفتم مادر جان دیگر کاری نداری گفت: دستت درد نکند ولی بیا داخل منزل تا با هم چایی دم کنیم و بخوریم من هم سریعا قبول کردم وقتی وارد شدم بوی عطر گل ها ی حیاط مرا دیوانه کرده بود و در خانه پر از عکس بود پرسیدم این پسرت هست گفت: بله مادر جان، گفتم چقد شما مهربانی با اینکه پسر تان رهایتان کرده است باز دوستش دارید گفت: گیس سفیدم گرو آمدنش است رفتنش با اذن و رضایت خودم بود و آمدنش با اذن رضایت پروردگار، خیلی کنجکاو شدم و پرسیدم مگر کجا رفته است، گفت: مگر هنوز نفهمیده ای پسرم سال هاست که شهید شده است ولی ای کاش مرا به انتظار نگذاشته بود و حداقل نشانی از خود برایم میفرستاد و در این جا بود که خیلی شرمنده شدم و گفتم چقد خوب که روغن من بدست تو مادر شهید گمنام رسید و باور کن مادر جان در آن ازدحام جمعیت این محبت پسرت بود که توجه مرا به شما جلب کرد بعد از گذشتی از زمان گفتم ای وای خیلی دیر شده است فرزندی در خانه دارم که بیمار است باید سریع بروم خداحافظی کردم و دوان دوان به سوی خانه رفتم هنگامی که وارد خانه شدم دیدم فرزندم داد میزند و میگوید مادر جان من میتوان روی پاهایم بیستم و راه بروم و از خوشحالی اشک در چشمانم جاری شد وخداوند را شکر کردم و گفتم نمیدانم دعای آن شهید گمنام بود یا دعای مادرش و با خود گفتم هر کس ز زلف یار یکی حلقه وا کند
ایزد هزار حاجت او را روا کند
صدها فرشته بوسه بر آن دست می زنند
کز کار خلق یک گره بسته وا کند
التماس دعا
به قلم خودم