به سوی آرامش

  • خانه 

غدیری ام

14 تیر 1402 توسط زهره اسمعیلی

💓 امام صادق علیه السلام:
روز غدیر روز اطعام الطعام است.
📚 (بحار ج۹۵ ص۳۲۳)

💓 امام صادق(علیه السلام) فرمود:
غذا دادن به یک مومن در روز عید غدیر ثواب اطعام یک میلیون پیامبر و صدیق (در راس آنها خود ائمه معصومین) و یک میلیون شهید (در راس آنها حضرت عباس و شهدای کربلا) و یک میلیون فرد صالح در حرم خداوند را دارد.
📚(بحار ج۶ ص ۳۰۳)

💓 در جای دیگر ایشان فرمودند:
غذا دادن به یک نفر در این روز مانند غذا دادن به همه پیامبران و صدیقان است.
📚 (مفاتیح الجنان )
💓💓💓💓💓💓💓💓

 نظر دهید »

غفلت از انتظار اصلی

11 اردیبهشت 1400 توسط زهره اسمعیلی

​غفلت از انتظار اصلی

وقتی که شبی را مهمانی دعوت کنیم اینقد خانه را آراسته میکنیم و تا هرچه میتوانیم همه چیز را مرتب میکنیم و به سراغ خود میرویم تا خود را آراسته کنیم و به انتظار مینشینیم تا که زنگ در، به صدا در بیاید به راستی که چقدر ما از یار اصلی خود غافلیم آقا و سرور ما پشت پرده غائب است و منتظر یک اشاره خوب بودن ما و آمدن او، می گوییم در دل ما جا دارد ولی ای کاش همانند همان مهمانی را که، شب دعوت میکنیم او را همیشه ناظر و دعوت بر دل خود بدانیم و آنقدر خود و اعمالمان را آراسته کنیم و به انتظارش بنشینیم و برای فرجش دعا کنیم تا که بیاید ولی افسوس که ما در غفلتیم
به قلم خودم 

 نظر دهید »

پاسخ روزه گرفتنم

06 اردیبهشت 1400 توسط زهره اسمعیلی

​پاسخ روزه گرفتنم

مدت هاست که از بس حرف وکنایه مردم را شنیدم خسته شده ام دیگر به هیچ حرف بیهوده ای اعتنا نمیکنم.

به اینکه هرجا بروم میگویند زهرا جان چرا دخترت اینقد لاغرو ضعیف است چرا به او رسیدگی نمیکنی!

با خود گفتم دیگر هرچه گفتن و انجام دادم و از این دکتر به ان دکتر رفتن کافی است دیگر دخترم زینب را هیچ دکتری نمیبرم، از اینکه برا لاغری دخترم اینقد دکتر رفتم و خرج کردم ولی فایده نداشت دیگر اذیتش نمیکنم .

ماه رمضان بود دخترم زینب گفت: مادر جان من امسال میخواهم روزه بگیرم. با تعجب گفتم مگر میتوانی زینب گفت: بله چرا که نتوانم مگر لاغری و ضعیفی عذر موجه روزه نگرفتن است؟ با گفتن این جمله، رنگ از رخسارم پرید و شرمنده شدم و گفت هرجور دوست داری انجام بده دخترم

قبل از اینکه ساعت روی میز زنگ بزند زینب زودتر از همیشه بیدارشده بود چنان ذوق و شوقی در نگاهش بود که انگار سال هاست به انتظار چنین روزی بوده است سحری خوردیم ونماز خود را خواندیم در طول روز زینب را مشاهده میکردم که اصلا خبری از ضعف وخستگی در بدنش نبود نزدیک افطار بود صدایش زدم زینب زینب جان ، امدو گفت بله مادر گفتم بیا برویم از باغچه حیاط سبزی بچینیم با هم رفتیم به باغچه چقدر که بوی ریحان همه جا را برداشته بود باهم سفره افطار را اماده کردیم سبزی ها ی خوش رنگ که تربچه وسط سبزی انگار داشت لبخند میزد نمی‌دانستم چی درست کنم ولی چون زینب کو کو دوست داشت برایش آماده کردم .

فردا به خانه مادرشوهرم رفتیم وان ها هم مهمان داشتند و با فهمیدن اینکه زینب روزه گرفته است با تعجب میگفتند بالاخره این دختر به کشتن میدهی چطور توانسته روزه بگیرد! من هم گفتم با اراده ونیرویی که خداوند در قلبش نهاده خدا رو شکر مشکلی ندارد ماه رمضان بخوبی و خوشی تمام شد ونماز عید فطر هم خواندیم و چقدر زیبا بود وقتی که گل های چادر زینب در آن صف نماز انگار از خوشحالی دستی را به سوی آسمان برده بودند و گذر زمان چنان به سرعت می‌گذشت که متوجه زینب نشده بودم که چقد تغییر کرده بود .تا اینکه روزی به خانه همسایه رفتیم وگفت مگر چه دکتری زینب را بردی اینقد چاق شده است؟ من هم نگاهی به زینب کردم و دیدم اره واقعا تپلو شده گفتم هیچی 

زینب گفت من ماه رمضان روزه گرفتم بعد از ماه مبارک رمضان اشتهای من باز شد انگار هرچی می‌خوردم معده ام پر نمیشد بخاطر همین شاید باشد

به راستی که من دکتری چون خداوند را داشته ام آن وقت  نا امید از دکتران تغذیه همه چیز را فراموش کرده بودم و این خواست پروردگار بود که با روزه گرفتن زینب او را بهتر از هر دکتری دوا کند . 

به قلم خودم 

 نظر دهید »

السلام علیک یا موسی الرضا

04 اردیبهشت 1400 توسط زهره اسمعیلی

​باز دلم بهانه میگیرید، به یاد گنبد طلا و صحن وصفاش

کاش میشد همچو کبوتری ، بال میزدم و به سمتت راهی میشدم

ولی افسوس نه کبوترم و نه بالی دارم

ولیکن با همین دل خسته از همین راه دور  سلامت میکنم

السلام علیک یا موسی الرضا 

به قلم خودم 

 نظر دهید »

خاطره روز معلم 

02 اردیبهشت 1400 توسط زهره اسمعیلی

​خاطره روز معلم

یادش بخیر چه روز های خوشی را داشتیم هنگامی که فصل اردیبهشت می‌رسید بوی عطر گل های محمدی و سرخ همه جا را برداشته بود کنار حیاطمان دربی بود که وارد باغچه کوچکی می‌شدیم آن زمان ما دوتا بوته گل محمدی داشتیم که یکی کوچک بود و دور تا دور آن را بوته های نعنا محاصره کرده بودند و دیگری اینقد بزرگ شده بود که پیچ تا پیچ به درخت بادام کناری خود به سمت بالا رفته بود واین درخت بادام پر از گل های زیبا شده بود ما بچه های آن دوران اینقد سحر خیز بودیم که با شنیدن جیک جیک گنجشک ها سریع از خواب بیدار می‌شدیم و به سمت باغچه می‌رفتیم تا گل های جدیدی که تازه باز شده بودند را نظاره کنیم چند روز مانده به روز معلم به تکاپوی درست کردن دست گلی زیبا برای معلم خود بودیم ولی برای دسته گل درست کردن گل های ما خیلی کم بود و روز ۱۱اردیبهشت، صبح زود به خانه همسایه می‌رفتیم و اجازه می‌گرفتیم که از گل های آن ها بچینیم آن جا ردیف تا ردیف پر از گل های رنگارنگ بود، سحر رفتن دنبال گل هایی که هم شاداب بودند و هم خبری از زنبور نبود به آدم حس خیلی عجیبی میداد. یک خرمن پر از گل داشتیم و یکی یکی آن ها را دسته میکردیم و مواظبش بودیم تا فردا ببریم مدرسه، روز ۱۲ اردیبهشت که میشد با تمام دوستانم با دسته گلی رنگارنگ راهی مدرسه میشدیم، قبل از آمدن معلم  با گل ها کلاس را تزیین میکردیم و هرکس هدیه ای هم داشت روی میز میگذاشت، کلاسی که شده بود پر از عطر  دلنشین گل های رنگارنگ،  با آمدن معلم شعر دلنشینی می‌خواندیم و روزش را تبریک می‌گفتیم و چقدر معلم مان خوشحال میشد و تشکر میکرد واقعا یادش بخیر
به قلم خودم  

 نظر دهید »

شهید گمنام

31 فروردین 1400 توسط زهره اسمعیلی

هر کس ز زلف یار یکی حلقه وا کند
ایزد هزار حاجت او را روا کند
در ایامی به سر می‌بردیم که در روز ها روغن کمیاب بود و هر فروشگاهی تا روغن می آورد مردم باخبر میشدند سریعا برای گرفتن روغن به آن جا می‌رفتند تا اینکه روزی به ما خبر رسید در فروشگاه تعاونی شهر روغن جامد آمده است و ما هم روغن نداشتیم وبا همسایه خود به آنجا رفتیم که با ازدحام جمعیتی رو به رو شدیم که همه در تکاپوی گرفتن اسم نویسی و گرفتن روغن بودند، بعد از زمانی طاقت فرسا بالاخره ماهم در لیست این خود را نوشتیم و منتظر ماندیم که اسم مارا بخوانند و برویم روغن بگیریم در این هنگام که منتظر وایساده بودم ناخود آگاه توجه ام به سمت مادری رفت که با قد خمیده اش با متانت وقار و آرامش ایستاده است با خود گفتم ما که جوانیم به سختی اسم خود در این ازدحام جمعیت نوشتیم این مادر که به هیچ وجه نوبتش نمیشود کاش فرزندش را با خودش آورده بود در همین حین بودم که نامم را صدا زدند و رفتم روغن خود را گرفتم ولبخندی بر لبانم موج زد تا از صف آمدم پایین صدای آقای فروشنده آمد که گفت دیگر روغن نیست و تمام شده است کسی اسم ننویسد با خود گفتم خدا را شکر که روغن گرفتم افرادی که روغن به آن ها نرسیده بود خیلی عصبانی و داد و بیداد میکردند و من جمعیت را ترک کردم و در همین حین به آن مادر قد خمیده رسیدم که داشت دعا می‌خواند و می‌رفت با هم هم صحبت شدیم و گفتم مگر مادر روغن به شما هم رسید که اینقد آرام هستید و نگران نیستید گفت: نه مادر جان، من کجا و گرفتن روغن کجا
نمیدانم چطوری و از کجا بر زبانم جاری شد که گفتم: این روغن من برای شما باشد اشکالی ندارد، گفت: نه مادر جان، همین که گفتی ممنونم، اینقد جذب متانت و وقار و آرامشش شده بودم که اصرار کردم حتما از من روغن را بپذیرد، و او بالاخره پذیرفت و رفتیم عابر بانک پولی را که پرداخت کرده بودم را به من داد و گفتم اجازه بدهید تا منزل شما را همراهی کنم واین روغن را برایتان بیاورم که اذیت نشوید و پرسیدم چرا تنها آمده اید حداقل فرزند خود را می آوردید که اذیت نشوید و سریعا روغن می گرفتید، گفت: ای مادر سال هاست به انتظارش نشسته ام نیامده، با گفتن این جمله خیلی ناراحت شدم به درب خانه اش رسیدیم و گفتم مادر جان دیگر کاری نداری گفت: دستت درد نکند ولی بیا داخل منزل تا با هم چایی دم کنیم و بخوریم من هم سریعا قبول کردم وقتی وارد شدم بوی عطر گل ها ی حیاط مرا دیوانه کرده بود و در خانه پر از عکس بود پرسیدم این پسرت هست گفت: بله مادر جان، گفتم چقد شما مهربانی با اینکه پسر تان رهایتان کرده است باز دوستش دارید گفت: گیس سفیدم گرو آمدنش است رفتنش با اذن و رضایت خودم بود و آمدنش با اذن رضایت پروردگار، خیلی کنجکاو شدم و پرسیدم مگر کجا رفته است، گفت: مگر هنوز نفهمیده ای پسرم سال هاست که شهید شده است ولی ای کاش مرا به انتظار نگذاشته بود و حداقل نشانی از خود برایم می‌فرستاد و در این جا بود که خیلی شرمنده شدم و گفتم چقد خوب که روغن من بدست تو مادر شهید گمنام رسید و باور کن مادر جان در آن ازدحام جمعیت این محبت پسرت بود که توجه مرا به شما جلب کرد بعد از گذشتی از زمان گفتم ای وای خیلی دیر شده است فرزندی در خانه دارم که بیمار است باید سریع بروم خداحافظی کردم و دوان دوان به سوی خانه رفتم هنگامی که وارد خانه شدم دیدم فرزندم داد میزند و میگوید مادر جان من میتوان روی پاهایم بیستم و راه بروم و از خوشحالی اشک در چشمانم جاری شد وخداوند را شکر کردم و گفتم نمیدانم دعای آن شهید گمنام بود یا دعای مادرش و با خود گفتم هر کس ز زلف یار یکی حلقه وا کند
ایزد هزار حاجت او را روا کند
صدها فرشته بوسه بر آن دست می زنند
کز کار خلق یک گره بسته وا کند
التماس دعا

به قلم خودم

 نظر دهید »

به نام او

31 فروردین 1400 توسط زهره اسمعیلی

یا علی گفتیم و عشق آغاز شد

دفتر من هم به نامت باز شد

مطالب وبلاگم در راه تبلیغ دین را تقدیم می کنم به منجی دو عالم بشریت آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف

 نظر دهید »
خرداد 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

به سوی آرامش

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع
  • شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

آمار

  • امروز: 7
  • دیروز: 13
  • 7 روز قبل: 90
  • 1 ماه قبل: 115
  • کل بازدیدها: 928
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس